چشمهایش رو باز کرد
گفت : تموم شد...!
گفتن : بله
زد زیره خنده
گفت : باورم نمیشه من این کارها رو کرده باشم...
یه لحظه ساکت شد ، یعنی واقعا تموم شد.. همش همین بود ... هیچ هراسی نداشت فقط شرمنده بود ، راهنماییش کردن به یک مسیر، میدونست که باید این راه رو بره تا بهش برسه
اول راه جاده ای سرسبز و هوا آفتابی بود ، بعد بارون شروع به باریدن گرفت ، هرچه جلوتر میرفت ابرها بیشتر درهم میپچیدن و مسیر گل آلودتر میشد، گردبادهایی در دوردستها همه جا رو ویران میکردن ، ولی در یک نقطه هنوز نور خورشید از شکاف کوچکی از میان ابرها بر زمین میتابید و تا آخر راه ثابت بود ، تا اینکه دستی از میان آن شکاف بیرون آمد و همه جا را نور فرا گرفت و همه ی خرابی ها محو شد ...
احساسی خاص تمام وجودشو فرا گرفت ، حسی مثل اینکه کلی درد داشته باشه و بهشون عادت کرده باشه و در یک آن تمام آن دردها محو بشه ... حس با شکوهی بود
بلاخره جدایی تموم شده بود ، این تنها چیزی بود که بهش فکر میکرد
ولی خودش رو جمع و جور کرد و با احترام گفت:
خدایا من لایق این نوازش نیستم
خدایا من از تو دور بودم ، خدایا .... نور در کالبد یک انسان بلند قد و نورانی در آمد و او را در آغوش گرفت و گفت :
کافیست ، تو حتی نمیدونی دوریه از من چه شکلیه
همین شرمندگی تو برای من کافیست
حرف خوب برای کسیه که دستش نرسیده
آدم خوبه ی بی گناه، واسه ی فیلمه
بازیگری که حرف نویسنده مجنون رو میزنه
پاشو جایی میزاره که کاگردان گذاشته نشونه
آدم بده همیشه ، همون هیولاای سرخورده
همون پدری که از گشنگی روح بچه ش رو خورده
فرزندی که فکر میکرد باباش از همه قویتره
وقتی که بزرگ شد دید پدر بزرگترین بدل کاره مَرده
میگن آسمون همه جا یک شکله
آسمون ما شده دود ،یه مشت آدم مرده
بعد از دیدن فساد اونم اینهمه
بچه های طلاق و زنهای هرزه
این آسمون ابری شده ولی نمیباره
اعتیاد با خودش برده هر چی غیرته
نسل خام و سوخته شده پخته
مغزشون با نون تافتون شده خورده
همه این حرفها که شبیه چیز شعره
حال و روز ماست، یکی برامون نوشته
دلتنگی ما را باد نمیبرد ، آسمان آن را نمیخواهد و باران به خاطر ما نمیبارد برای همین خود را به نفهمی میزنیم و سکوت همه ی حقیقت ما را پنهان میکند ...
میخوام برای خودم ،شما و همه ی جوانان ایران دعا بکنم:
برای خودم و شما چشمانی آرزو میکنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
برای خودم و شما گوشی آرزو میکنم که صدا ها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود
برای خودم و شما دهانی آرزو میکنم که جز صداقت باز نشود و بگذارد از آن چیزها که دربندمان کشیده است سخن بگوییم
برای خودم و شما روحی آرزو میکنم که این همه را در خود بگیرد و حقیقت را بپذیرد ، زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد... (برگرفته از اشعار احمدشاملو)
و در آخر بقول آهنگ هیچکس ، یه روز خوب میاد ،اینو میدونم !!!
اگر میخواهی آزادم کنی، گم میشوم
اگر میخواهی نگهم داری ،از دستم میدهی
اگر میخواهی از من جدا شوی ، مرا به کشتن میدهی
به گزارش خبرگزاری فارس، محمود احمدینژاد رئیس جمهور در جمع مردم با بیان اینکه دولت پیشبینی کرده از اول سال 89 هر فرزندی که در ایران بدنیا میآید برای او حسابی افتتاح کند که یک میلیون موجودی دارد، گفت: هدفمان از افتتاح این حساب از ابتدای سال 89 تامین آینده فرزندانمان است.
وی
افزود: یک حسابی در صندوقی بنام صندوق آتیه باز میشود که یک حساب
سرمایهگذاری است و هر سال سود سرمایهگذاری به آن اضافه میشود.
رئیس
جمهور با بیان اینکه در مرحله اول دولت یک میلیون تومان در این حسابها
هدیه خواهد کرد، تصریح کرد: هرساله نیز 100 هزار تومان دولت به این حساب
اضافه میکند و از خانوادهها نیز خواهشمندیم حداقل 20 هزار تومان ماهانه
به این حساب اضافه کنند تا وقتی این نوزادان به جوان تبدیل شدند صندوق آتیه
120 میلیون تومان برای اشتغال، ازدواج و مسکنشان در اختیارشان قرار دهد.
احتمالا این خبر رو خیلی هاتون شنیدید!
یکی نیست بگه ،پس ما چی؟!!!
دوست داشتم این نسل به حرفهایی ، مثل حرفهای من توجه نمیکرد و پیش خودش میگفت "خودت آن تغییری باش که میخواهی در جهان اتفاق آید!" .
روز جهانی زمین به تعبیر خودمون یعنی سیگار نکشید ...
واسه زمین جشن گرفتن ، قراره امروز مردم دنیا به نفع زمین حسابی صرفه جویی کنند
از دستمال پارچه ای استفاده کنند و ... یکی نیست بگه مشکل نیاز انسانهاست یا طمع انسانها؟!
ای زمین بدبخت ، تو چه گناهی کردی که گیر ما آدمها افتادی
آه زمین حرف بزن
آه زمین کلافه ام
بگو چرا رو حجم تو
من یه جرم اضافه ام
زمین، ای سرباز خورشید
ای سیاره رو به سردی
با این نظم کسل کننده
تو تا کی میخوای بگردی
زمین با من حرف بزن
زمین با من حرف بزن
زمین با من حرف بزن
پیش از این که بشیم نابود
شاید تا به حال اسم خیابان redlight در شهر آمستردام در کشور هلند رو نشنیده باشید
خیابانی که از آزادی زنها در غرب پرده برداشته ، خیابانی که شیطان اوقات فراغت در آنجا قدم میزنه
در این خیابان مغازه هایی هست که مشتری آنها فقط مردها هستند، مغازه هایی با ویترینهای شیشه ای که زنهایی در پشت ویترن نشسته یا ایستاده و هیچ لباسی در پشت ویترین نمیبینی !
روزی که زنها زنده بگور میشدند کسی آمد ،و نه تنها جلوی این کار را گرفت بلکه به زنان ارزش داد و مقام داد...
ولی امروز می آیند و ارزش را از زنان میگیرند و میگویند: ما به شما آزادی دادیم
اگر خواستید عکسی از این خیابان ببینید ...
تو پرنده ای و من ، درخت./ آسمان همیشه مال توست / ابر، زیر بال توست / من ، ولی همیشه گیر کرده ام. / تو به موقع می رسی و من، / سال هاست دیر کرده ام. / خوش به حال تو که می پری! / راستی چرا / دوست قدیمی ات _ درخت را _ / با خودت نمی بری؟
عرفان نظرآهاری